10/30/08

بی در کجا


بی در کجا
وبلاگ مهمان/ زنانه
الناز انصاری
دو شنبه6 آبان 1387
كدام يك از ما چنين كسالت بي حد و اين اضطراب روزمره را پيش بيني كرده بوديم. كدام يك از ما در دفتر انشاي كودكانه مان نوشته بوديم مي خواهم در آينده بيكار باشم. بي پول باشم. مي خواهم زندان بروم يا زندان رفتن دوستانم را ببينم و شاهد كور و كر گورهايي باشم كه بي نام و نشان و لعن شده در گوشه هاي اين خاك افتاده اند. كدام يك از ما مي دانستيم جهان مي تواند به زشتي تنهايي بزرگمان باشد و به زيبايي جمع هاي چند نفره مان و دلخوشي هاي خيلي كوچكي كه شايد چندان هم زيبا نباشد.
عشا آخرين دوست ماست كه حالا در زندان است. هيچ وقت عادت نكردم به عصرهايي كه كسي در زندان است. چقدر عصرهاي زندان كثافت است. چقدر طولاني و ياس آورند اين عصرهاي نكبت.
عشا را تازه شناختم. اولين ديدارهايمان نيمه صورت او را مي ديدم كه نيمه آن پشت دوربين اش بود. چه نازنين بود و چه راحت مي شود به صورت هاي پر خنده اي مثل صورت عشا اعتماد كرد و دوست شان داشت. يه مدت هر جا كه مي رفتم عشاي نيمه صورت آنجا بود. حالا اين فيلم ها دست برادران امنيت خانه است.
كدام امنيت؟ كدام برادر؟ واژه ها را به گند كشيده اند. درست مثل زندگي مان. مثل سفره هزارن خانه. مثل خواب هاي آشفته هزار هزار كودك. مثل آرزوها و انشاهاي كودكي مان.
كدام يك از ما مي دانستيم روزهاي شوم و بي پيروزي انقدر طولاني مي شوند كه يادمان برود روزهاي پر خنده مان. آيا روزي را خواهيم ديد كه آزادي كه برابري ديگر آرزوهاي ما نباشد. كه اين كلمه زندان را فقط در خاطره هايمان بگوييم. چه مي كشند نسل مادران و پدران ما... . چند سال است نخنديده ام بي واهمه. داريم خودمان را براي چه بديهي و مسلمي مثله مي كنيم. اينها در كجاي زمان و جهان ايستاده اند و ما چه دوريم از آرزوهايمان و جهان چه زشت مي شود گاهي وقتي قفس ها خودشان را به رخ مي كشند؟